اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

جستجو

« امام میدانستعشق يعنی... »

دوست شهید من

1395/02/30

  10:56:00 ق.ظ, توسط طيبه آذركردار  
موضوعات: بدون موضوع

دوست شهید من


شهید مهدی زین الدین

محمد میرجانی می گويد:

آقا مهدی هر وقت سر کیف بود با شوخی های جالب و جذابش محافل دوستانه را از سردی و کسالت در می آورد. ایشان تعریف می کرد:

«قبل از انقلاب، ساواک به خاطر حساسیتی که نسبت به فعالیت های انقلابی پدرم داشت، پاسبانی را درست دم در کتابفروشی ما از صبح تا شام به پست گذاشته بود. آن وقت ها کتابفروشی در قم زیاد نبود؛ به علاوه، ما پخش کتابهای درسی مدارس را نیز به عهده داشتیم. با شروع سال تحصیلی فشار زیادی به ما وارد می شد؛ از کله سحر مغازۀ ما پر جمعیت بود تا سر ظهر که با زور و زحمت، دو ساعتی می بستیم برای نماز و نهار. عصر هم کارمان همین بود، تا ساعت ده شب که باز مردم را به زحمت بیرون می کردیم، در را می بستیم تا به حساب و کتابمان برسیم و دوباره کتاب و لوازم التحریر را از زیر زمین بیاوریم بالا برای فروش فردا. حسابی سرمان شلوغ بود. فرصت سرخاراندن نداشتیم.

شبی این پاسبان آمد، سلام و علیک کرد، همین طور بی مقدمه گفت:

«آقا مهدی! اگر شما ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟ »

گفتم: «بابا تو هم دلت خوش است، ما کجا و ولیعهد کجا؟!»

گفت: «نه، باید بگویی اگر ولیعهد بودی چه دستوری به من می دادی؟ هر دستوری شما بدهی من انجام می دهم!»

گفتم: «بابا ولمان کن! از صبح تا حالا آمدیم اینجا و خسته ایم، حالا هم می خواهیم ببندیم برویم کتاب برای فردا آماده کنیم، برو و بگذار به کارمان برسیم!»

بدجوری به ما پیله کرده بود. دست بردار هم نبود. نگاهی به قیافه اش انداختم. سبیلهای کلفتش توجهم را جلب کرد. بهش گفتم: «واقعاً هر دستوری بدهم انجام می دهی؟!»

گفت: «بله هر چه شما بگویی.»

گفتم: «اگر ولیعهد بودم، دستور می دادم این سبیل هایت را از ته بزنی.»

تا این حرف از دهانم پرید، نگاه معنا دارای به من کرد و رفت. ساعت یازده شب بود. نفس راحتی کشیدم. با خودم گفتم: «اگر می دانستم این قدر حرف شنوی داری که زودتر می گفتم.»

نیم ساعت بعد کتاب ها را که آماده کردم، می خواستم ببندم بروم که دیدم در می زنند. همان پاسبان، پشت در بود. همین که نگاهش به من افتاد، گفت: «جناب ولیعهد! خوب است؟!»

برایم قابل باور نبود؛ سبیلهایش را از ته تراشیده بود. گفتم: «پستت را گذاشتی، کجا رفتی؟!»

با حالت خبردار ایستاد و گفت: «قربان! چون شما دستور فرمودید من رفتم منزل فلان آرایشگر، در زدم، از خواب بیدارش کردم، گفتم: «می خواهم سبیلک را از ته بزنی.»

گفت: «آخه الآن که نمیه شب است، بگذار صبح زود…»

گفتم: «من این حرفها سرم نمی شود، پدرت را در می آورم! همین حالا باید بیایی مغازه.»

هرچه گفت «صبح زود» گفتم «ولیعهد دستور داده، پدرت را …»

خلاصه او را با زیر شلواری کشان کشان بردم مغازه. الآن هم از آنجا می آیم!

من که از تعجب خنده ام گرفته بود، با خودم گفتم اگر می دانستم تواین قدر مطیع هستی دستور مهمتری می دادم!

منبع: کتاب «افلاکی خاکی»


فرم در حال بارگذاری ...