اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

جستجو

صفحات: 1 2 3 5

1395/02/30

  11:13:00 ق.ظ, توسط طيبه آذركردار  
موضوعات: بدون موضوع

امام میدانست

روی زیبای ماه

من مستاجر نیستم…
خانه ام بیت رهبری ست و ماه ایستاده دم در خانه من !
عشق به امام خامنه ای ،عشق به همه خوبی ها نیست،خوب ترین عشق عالم ،عشق به امام خامنه ای ست…
از تو می پرسم…. هست یا نیست؟؟؟؟
بابای ما نیست که هست…
نائب خورشید نیست که هست…
حضرت ماه نیست که هست…
علمدار انقلاب نیست که هست…
ضربان قلب ما با عشق به رهبر تنظیم می شود….
ماه تویی- اخترشناسان دنبال چه می گردنند من نمی دانم ؟
اگر دیدن نباشد…
اگر دیدن ماه نباشد به چه کار آید چشم…
شنیدن نور نباشد به چه کار آید گوش…
بصیرت آقا نباشد به چه کار آید هوش…
مدح ماه نباشد به چه کار آید قلم…
راه سید علی نباشد به چه کار آید قدم…
روی زیبای ماه نباشد به چه کار آید نگاه؟!؟!
بشکند…
بشکند دست مسئولینی که اوقات شما را تلخ میکنند….قدر شما را مادران شهدا می دانند…
اگر شما نبودی دلتنگی غروب آدینه می کشت ما را…
درب خانه ات چقدر ساده است…
مثل خانه آن شهید روستایی…
پلاک خانه شما همین چفیه ای است که روی دوش می اندازی…
امام….
امام می دانست که شما می شوی ناخدای باخدای کشتی انقلاب والا با دلی آرام و قلبی مطمئن نمی رفت…
اساسی ترین قانون ما دستخط توست…
ما شما را فقط وقت فتنه یاد نمی کنیم…
در روز هم قدر ماه را باید دانست وما ثانیه شماری میکنیم که شما باز هم در مقابل این در آفتابی شوی و بیایی برای ما نماز عید بخوانی…
آسمان،قلب ماست و زمام قلب ما دست امام خامنه ای ست…
من مستاجر نیستم…
خانه ام بیت رهبری ست…
خانه ای ساده،صمیمی،با باغچه ای کوچک و چند عدد گل پیچک و صاحبخانه ای که رهبر یک مملکت است اما ویلا ندارد!
و هنوز باشکوهترین جای خانه اش کتابخانه اش است…
قربان تو ای عزیز فاطمه
!…روحی فداک…!

  10:56:00 ق.ظ, توسط طيبه آذركردار  
موضوعات: بدون موضوع

دوست شهید من


شهید مهدی زین الدین

محمد میرجانی می گويد:

آقا مهدی هر وقت سر کیف بود با شوخی های جالب و جذابش محافل دوستانه را از سردی و کسالت در می آورد. ایشان تعریف می کرد:

«قبل از انقلاب، ساواک به خاطر حساسیتی که نسبت به فعالیت های انقلابی پدرم داشت، پاسبانی را درست دم در کتابفروشی ما از صبح تا شام به پست گذاشته بود. آن وقت ها کتابفروشی در قم زیاد نبود؛ به علاوه، ما پخش کتابهای درسی مدارس را نیز به عهده داشتیم. با شروع سال تحصیلی فشار زیادی به ما وارد می شد؛ از کله سحر مغازۀ ما پر جمعیت بود تا سر ظهر که با زور و زحمت، دو ساعتی می بستیم برای نماز و نهار. عصر هم کارمان همین بود، تا ساعت ده شب که باز مردم را به زحمت بیرون می کردیم، در را می بستیم تا به حساب و کتابمان برسیم و دوباره کتاب و لوازم التحریر را از زیر زمین بیاوریم بالا برای فروش فردا. حسابی سرمان شلوغ بود. فرصت سرخاراندن نداشتیم.

شبی این پاسبان آمد، سلام و علیک کرد، همین طور بی مقدمه گفت:

«آقا مهدی! اگر شما ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟ »

گفتم: «بابا تو هم دلت خوش است، ما کجا و ولیعهد کجا؟!»

گفت: «نه، باید بگویی اگر ولیعهد بودی چه دستوری به من می دادی؟ هر دستوری شما بدهی من انجام می دهم!»

گفتم: «بابا ولمان کن! از صبح تا حالا آمدیم اینجا و خسته ایم، حالا هم می خواهیم ببندیم برویم کتاب برای فردا آماده کنیم، برو و بگذار به کارمان برسیم!»

بدجوری به ما پیله کرده بود. دست بردار هم نبود. نگاهی به قیافه اش انداختم. سبیلهای کلفتش توجهم را جلب کرد. بهش گفتم: «واقعاً هر دستوری بدهم انجام می دهی؟!»

گفت: «بله هر چه شما بگویی.»

گفتم: «اگر ولیعهد بودم، دستور می دادم این سبیل هایت را از ته بزنی.»

تا این حرف از دهانم پرید، نگاه معنا دارای به من کرد و رفت. ساعت یازده شب بود. نفس راحتی کشیدم. با خودم گفتم: «اگر می دانستم این قدر حرف شنوی داری که زودتر می گفتم.»

نیم ساعت بعد کتاب ها را که آماده کردم، می خواستم ببندم بروم که دیدم در می زنند. همان پاسبان، پشت در بود. همین که نگاهش به من افتاد، گفت: «جناب ولیعهد! خوب است؟!»

برایم قابل باور نبود؛ سبیلهایش را از ته تراشیده بود. گفتم: «پستت را گذاشتی، کجا رفتی؟!»

با حالت خبردار ایستاد و گفت: «قربان! چون شما دستور فرمودید من رفتم منزل فلان آرایشگر، در زدم، از خواب بیدارش کردم، گفتم: «می خواهم سبیلک را از ته بزنی.»

گفت: «آخه الآن که نمیه شب است، بگذار صبح زود…»

گفتم: «من این حرفها سرم نمی شود، پدرت را در می آورم! همین حالا باید بیایی مغازه.»

هرچه گفت «صبح زود» گفتم «ولیعهد دستور داده، پدرت را …»

خلاصه او را با زیر شلواری کشان کشان بردم مغازه. الآن هم از آنجا می آیم!

من که از تعجب خنده ام گرفته بود، با خودم گفتم اگر می دانستم تواین قدر مطیع هستی دستور مهمتری می دادم!

منبع: کتاب «افلاکی خاکی»

  10:33:00 ق.ظ, توسط طيبه آذركردار  
موضوعات: بدون موضوع

عشق يعنی...

عشق یعنی یک خمینی سادگی، عشق یعنی با علی دلدادگی عشق یعنی دست تو پرپر شده عشق یعنی یک علی رهبر شده عشق یعنی لا فتی الا علی عشق یعنی رهبرم سید علی

و آنان که معنی ولایت را نمی دانند سخت در کار ما در مانده اند. سید مرتضی آوینی

دشمن سعی میکنه ما را از اندیشه ها و راه آقا دور کنه . بجای اینکه قربون صدقه شال و عبای آقا بریم باید اندیشه ایشون رو دنبال کرد .یاعلی

نگاه آقا به ما جووناست… ماییم که آینده رو می سازیم… به امید اینکه کوفه وار نباشیم تا علی تنها بماند

الا ای رهبرم لب تر کن ای دوست که جان من گره در پیچش موست فــدایــی ات مـــن عمـــار آقـــــا هـــــزاران در هــــزاران بار آقا . .. . .همراه رهبر

گفت می خواهم بدانم کیستی …… گفتمش آقای من سید علی است…

1 2 3 5