+تا حالا جگر امام زمان رو سوزوندی؟!
-اره
+چجوری؟!
-با گناهام…!
شرمنده ام
*گره کور ظهور تو منم میدانم…اقاجان
اینجا ایران قرن 21است…!
اینجا صدای آهنگ های پاپ لس آنجلسی و غرب زده آن قدر بلند است که فریاد های حاج مهدی باکری به گوش نمی رسد.
اینجا ایران قرن 21است…!
اینجا ستارگان درخشان هالیوود آنقدر زیاد شده اند که دیگر کسی ستارگان پروغ کربلای ایران را نمی بیند.
اینجا کسی نمی داند مهدی باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند. اینجا دشمن در خانه های ماست دیگر کسی حاضر به نبرد با دشمن نیست.
اینجا ایران قرن 21 است…!
اینجا کسی نمی داند مهدی زین الدین، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت. اینجا کسی نمی داند، تکه های پیکر محمد نوبخت درون گونی برای خانواده اش فرستاده بودند.
اینجا روسری ها هر روز کوچکتر و مانتوها هر روز کوتاه تر و تنگ تر می شوند.
اینجا ایران قرن 21 است…!
اینجا دیگر کسی برای چفیه شهدا احترامی قائل نیست.
اینجا دعای عهد را فراموش کرده ایم، زمان ندبه و سمات را گم کرده ایم.
اینجا ایران قرن 21است…!
یکی از رفیقام گفت: به نظرت ما جز 313 یار امام زمان هستیم؟!
گفتم: رفیق بیا بشینیم گریه کنیم …
ما جز 40 میلیون زائر پیاده روی اربعین هم نیستیم!
*اللهم الرزقنا کربلا*
حكايت عشق
مادرم! در ميان دست هايت عشق پيدا مي شود زير باران نگاهت نسترن وا مي شود
با عبور واژه ها از گوشه ي لب هاي تو مهرباني هاي قلبت خوب معنا مي شود
مادر يعني عشق
مادر يعني زندگي
مادر يعني ايثار
مادر يعني محبت
مادرم عاشقتم
مادرم سايه ات مستدام
پيامبر مهرباني ها
شب بود. سالهای سال از شب میگذشت. مردمانی همه محکوم به ناموزونی روزگار خویش، با دستهای سیاهشان زندگی را زنده به گور میکردند. صدایی حتی اگر از آسمان می آمد، در طنین نعره های مست و واژههای جاهل گم بود. سرزمین بود و قحط سالی آدمی… و خدا ناگفته مانده بود در سنگ سنگ آن دلهای پشت به آفتاب.
کسی اما آن سوی بیداد شب، همه لحظه ها را میشنید. در دل خلوتهای تا آسمان خویش، بر فراز کوه ساری که به سمت خدا رهسپار بود، هر شبانگاه به پروازی ابدی میرفت و بازمیگشت. هر شبانگاه، نیایش نامرئی او، امان خداوندی را بر فراز شهر می پراکند… هر شبانگاه، لبهای مردی بود و خدای همیشه نزدیکی که صدایش میکرد و جدا از آن همه مردمان بی فردا، دست دعا بود و معراج بیپروا.
تنها صدا بود… و واژگان قدسی بی مانندی که بر شانه های رسالت «او» وحی میشدند.
صدا پیچید. نزدیک و بی وقفه: بخوان محمد! بخوان به نام پروردگاری که آفرید؛ بی هیچ شبهه ای، بی هیچ خستگی و رنجی و محمد این، دردانه آسمان ناگزیر از زمین، خورشید ناگهانی که خدا استوارش کرد بر روی این خاک زمینگیر، از نو آغاز شد.
آغاز مبارکی است؛ وقتی که مالک هفت آسمان، شانه های صبورت را از خستگی می تکاند و با دستهای آرام خویش، پیراهن بلند دلالت را بر قامت بیشباهت تو میسراید.
محمد (ص) از قله کوه سرازیر شد؛ کوهی که در سینه متروک خویش، طنین شبگریههای خلوت محمد را تا ابد به یادگار حک کرد.
او آمد؛ با ردایی همه از واژه و سرمایه بی بدیل زندگانی، با قامتی از صدای ماندگار خداوندگار، با چشمهایی که روشنگر کورهراههای هستی تا امروز، با سینهای که گنج خانه همه پاسخهای ناگفته و همه رازهای ناخوانده است.
محمد آمد، زمین سر از خواب خویش بلند کرد و صبح دمید.
به برکت سفره دستهای سبز آن معجزه، خدا مهربانتر شد با مردمان قدرناشناس، با قلبهای فتنهگر ناآرام و در کلام خویش، چنین سرود: «ای محمد! پروردگار تو این مردم را عذاب نخواهد کرد مادامی که تو در میان آنها زندگی کنی».
پیامبر، دریای عصمت پیشه ای است که اگر به حکم ناگزیر پروردگار نبود، کبوتر جان خستهاش از شوق پسکوچههای ملکوت، از شوق آغوش خداوند، هر آینه پر می گشود و در این دنیای نافرجام نمیگنجید.
پیامبر، آموزگار همه روزگاران، همه نفسهایی که میآیند و میروند، همه چشمهایی که سر به مهر و آشکار در پی حقیقت هستند و نیستند، جادههای معرفت را به سمت ما فرامیخواند.
در راه آسمان، سنگلاخی نمانده که همه را او خود با دستهای مهر خویش هموار کرده است.
اگر پا در مسیر ملکوت بگذاری، هراسی نیست که در تمام لحظه ها، پیامبر شانه های نحیفت را همراه خواهد بود.
صدایش کن! دستهای او همیشه نزدیکند. کورهراهی در پیش نیست. راهها معلومند. پیامبر خورشید شبانه روز هستی است. بر دامانِ معصوم او چنگ بزن و رهسپار شو.